آدم خود را به صورت یک فرد مشخص و منفرد نمی شناسد و نمیخواهد،مگر به یاری عشق.خود مختاری فردی و عشق به هم پیوسته اند و از یکی به دیگری می توان گذر کرد.یعنی که جز عشق نمی توانوجود داشت، و نمی توان عاشق بود، مگر این که وجود داشت.در جهانی که شباهت به زندان دارد، نجات و رهایی،چهره ی عشق را دارد. اما این چهره ترسناک است، مانند چهره هلن تراوا. زیرا عشق، مکان همه ی خطرها است.عشق هم نطفه ی زندگی و هم نطفه ی مرگ، هر دو را در خود دارد.
بخشی از مقدمه کتاب میرا(مورتلو)
نویسنده:کریستوفر فرانک
نویسنده مقدمه:ژان_لویی کورتیس
نظرات شما عزیزان:
چقدر عجیبه :
تامریض نشی کسی برات گل نمیاره
تاگریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه
تافریادنکشی کسی به طرفت نمیاد
وتاوقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه...
تامریض نشی کسی برات گل نمیاره
تاگریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه
تافریادنکشی کسی به طرفت نمیاد
وتاوقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه...
عبدآلوده شدن خوارشدن هم دارد